دم صبحی...

ساخت وبلاگ
داشتم به زندگی سراسر ریدمان خودم فکر می کردم! به اینکه چرا به اینجا رسیدم... در سی و اندی سالگی چاق و زشت و بی پول و ناموفق و ترسو و در به در که دیگر به تخم هیچکس نیست! بی خانواده... تک و تنها مانده و دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 17 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 3:26

نمی دونم چه کار کنم... چند روزه می خوام ورزشم رو شروع کنم چون قندم بالا رفته حتما باید تحرک روزانه داشته باشم که عصب سیاتیکم گرفت مدام... این درد می چرخه و به همان حالت می مونه از زمان تصادفم با دوچرخه اون دو بار که شدیدا مجروح شدم و یک تصادف در دوران کودکی باعث شده پای چپم خیلی درگیر و دردناک بشه... امروز هم بواسیرم متورم شده بود چراش رو نمی دونم چرا باید چنین اتفاقی رخ میداد وقتی نه دل درد داشتم نه مشکل روده ایی... انقدر درد داشتم که دراز کشیدم و به سقف خیره شدم... بیکار موندم تو خونه... شغلی ندارم... چرا؟! چون شغلهایی که درشون تخصص دارم بسیار منزجرم می کنند ... نمی تونم با توانمندیهام شغلی که قدرت و علاقه اش رو دارم داشته باشم... بیکار و پر درد و ناتوان... با صورتی پف کرده و یک زیرشلواری سفید روی تخت دراز کشیم ... و فکر می کنم چرا خواهر نفهمم به همسرم فعلیم مسیج داده بی توجه به بی علاقه گیم به ارتباط... آقا .. خانم من خانواده نداررررم و نمی خوام حالم رو بپرسید... حالا مرده و زنده ی من مگر به حالتان  فرقی می کند؟ وقتی داشتم تایپ می کردم ساعت شش و نیم بود ... گوشی در دستم خوابم برد تااااا الان که هشت و نیمه شبه... حسی که در زمان نوشتن داشتم به کلی از من دور شد.... میرم و تاااا برگشتن حس واقعیم صبر می کنم چون من واقع نگاری می کنم شرایطم رو.... بر می گردم ... حرفهای نا گفته زیاده... دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 27 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 22:35

نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده صورتم داغ میشه و دست و پاهام یخ یخ گوشهام قرمز میشن... بدنم می لرزه ... اضطراب شدید با ضربان قلب بی دلیل و هر شب کابوس پشت کابوس... _از مرگ هراسی نیست_ این رو بعد از بارها خودکشی به خودم ثابت کردم... اما احساس می کنم مریضم بی هیچ منطقی بدنم تو یه حالت بده البته از جمعه تا الان پدرم دراومده از معده درد با کلی قرص و درد افتادم روی تخت هدفون توی گوشم با لباسی بی سر و ته دارم آهنگهای لاتین قری گوش میدم سخیف تر از رکیک رکیک تر از سخیف ... ترحم انگیز ... رقت بار با اون صورت پف کرده با بی حسی به موهای بلند دست و پا مثل میمون لمار ... خیز برداشته روی سه تا بالشت ... سری در حال انفجار مثل کاسه ی داغ آش در جوش و خروش و دست و پاهایی یخ مثل بستنی آلاسکا... چشمهایی سوزان مثل شخصیتهای جنایت و مکافات_عجیب نیست بیست و اندی سال با به گا دادن تمام انرژی هام و صرف هزینه و وقت و عمر و کلفتی و نوکری خانوادم الان در خودم حس عذاب وجدان دارم که چرا لحظه ی آخر زندگی مادرم از شهری به شهری نشتافتم ... برای بر سر بالینش بودن؛ احساس می کنم آه مادرم پشتمه_"احمق" نیستم ؟؟؟بیست سال تمام کارهای بیماریش با من بوده ... شستن و رفتن و خرید و پختن از وقتی چهارده سالم بود تا امروز که سی و اندی سالمه... چرا باید نفرین باشه؟! چرا ... مگه مثل خواهرهام فراری و خوش گذران بودم؟!! آی فلاکت... آی دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 22:35

نوشتم و نوشتم ... نمی دونم تا کجاهای وبلاگم ... تا کجای مطالبم... تا کجای خاطره ها رو که نوشتم خوندید؟! اما ممنونم که می خوانید... ممنونم از تک تک افرادی که از کنار من عابر بی تفاوت نگذشتند... گاهی سختیهاااا چنان از پا می اندازه ما رو که از آنچه داشتی فقط یک سایه ی نمور لب بام انتهای تابستان افتاده روی یک حیاط متروک می مونه... ممنونم که از کنار آدم دردمندی چون من بی حس نگذشتید... ممنونم... چه حسی دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : خوبید؟؟, نویسنده : maneaber بازدید : 13 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 2:05

حقیقت... مثل یک باتلاق می ماند و اینجا تنها جاییه که من تونستم بدون ماسکم زندگی کنم؛نمی دونم باورتون میشود یا نه اما بیرون از این وبلاگ من عابری وجود نداره ... اون جا هیچکس نمی دونه من طلاق گرفتم،هیچکس نمی دونه یک فرزند پانزده ساله دارم؛هیچکس نمی دونه با تمام اعضاء خانواده ام قطع رابطه کردم،هیچکس نمی دونه سالهای سال هست که عمو و دایی و خاله و اقوامم رو ندیدم... هیچکس نمی دونه من دانشگاه نرفتم با و دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : حقیقت, نویسنده : maneaber بازدید : 12 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 2:05

چاق شده باشی... مدام سردرد میگرنیت عود کرده باشد،هفت روز پریود شدید باشی عصب سیاتیک فلجت کند یک جوش گنده کل صورت داغونت را پوشانده باشد به خاطر ماینوکسیدیل مدام سرت را بشوری بدنت پر مو باشد و مجبور باشی مدام با اپیلاسیون و اپیلیدی چند تن چربی بدنت را مو زدایی کنی... سه نخ سیگار بکشی مدام بغض در گلو دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1396 ساعت: 18:44

امروز به صورت پنهانی اینستگرام برادرم رو نگاه کردم،چرا یواشکی ... ؟! چون حدودا ده سالی میشه برادرم رو ندیدم البته قبل از فوت مادرم در پارک ایستادم و به خاطر ارتباطش با مادرم هر چه در توانش بود رو شنیدم بهت زده و گریان در پارک موندم... بگذریم حدود چهارسال پیش بود و گذشته... امروز رفتم یواشکی دلتنگیم دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1396 ساعت: 18:44

چند روزه گلو درد عجیبی دارم انگار یک غده تو گلومه نمی ذاره غذا از گلوم رد بشه... حس عجیبی دارم بعد از بارها خودکشی و رنج حالا که زندگی نسبتا آرامی دارم ترسیدم ... خیلی خیلی؛ پدر و مادرم سرطان داشتند خاله و عمو و... ژن بسیار بیماری دارم واقعیتش ترسیدم انگار برای اولین بار در کل عمر بی ارزشم دلم زندگ دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1396 ساعت: 20:02

یک کیف کوچک چرمی معطر... از مادرم برام مونده گذاشتمش داخل کمد دیواری... داخل قفسه، طبقه ی دوم ... وقتی بچه ام مریضه میرم کیف رو بغل می کنم سفت و ساعتها گریه می کنم... مثل همین الان توی اتاق خواب روی تخت نشستم... صورتم خیس اشک ... دلم شکسته و غمگین هق هق می کنم ... نفس بند میاد از گریه... بارها گفتم دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 20:52

نگاه می کنم نه توان کار دارم ، نه پول برای تفریح ...نه انگیزه برای زندگی و تنها داشته ام همین بودن و مانده و دل نکندن از همین ماندگی؛ اومدم ساعت هشت شب روی تخت افتادم... که بخوابم؛ وقتی نه دوستی دارم نه خانواده ایی ... کمی کتاب خوندم و چندتا توییت کردم و آخرین سیگارم رو تند تند کشیدم افتادم روی تخت دم صبحی......ادامه مطلب
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 20:52