ببخش...

ساخت وبلاگ

یک کیف کوچک چرمی معطر... از مادرم برام مونده گذاشتمش داخل کمد دیواری... داخل قفسه، طبقه ی دوم ... وقتی بچه ام مریضه میرم کیف رو بغل می کنم سفت و ساعتها گریه می کنم... مثل همین الان توی اتاق خواب روی تخت نشستم... صورتم خیس اشک ... دلم شکسته و غمگین هق هق می کنم ... نفس بند میاد از گریه... بارها گفتم من تاوان میدم خداااا تو فقط تن بچه ام رو سالم نگهدار و الا من بی کس تنها ... مگر جز سوختن و گریه کردن و آه کشیدن کار دیگه ایی می تونم بکنم؟!! الان گریه هامو پاک کردم... تاوان گناهانمو میدم... کیف مادرم... آخرین التماسهاش و نگاه یخ زده ام تا آخر عمر همراه منه... بابا من مردم ... مرده فقط کسی نیست روم گریه کنه؛مامان به اندازه اندک ناراحتی که بهت دادم یک عالم بدبخت و تنهام غمت نباشه دنیا دارمکافاته... با این که تمام عمر سعی کردم خوب باشم اما اخلاق و خوبی همیشه از من دورتر و دورتر شدند... گریه ام میاد؟ آره به اندازه ی تمام زندگی نکردم اشک توی چشم و آه در دل و قفل بر دهنم دارم.

ادامه دارد...

+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 11:24  توسط زن قصه  | 
دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 20:52