ترس

ساخت وبلاگ
نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده صورتم داغ میشه و دست و پاهام یخ یخ گوشهام قرمز میشن... بدنم می لرزه ... اضطراب شدید با ضربان قلب بی دلیل و هر شب کابوس پشت کابوس... _از مرگ هراسی نیست_ این رو بعد از بارها خودکشی به خودم ثابت کردم... اما احساس می کنم مریضم بی هیچ منطقی بدنم تو یه حالت بده البته از جمعه تا الان پدرم دراومده از معده درد با کلی قرص و درد افتادم روی تخت هدفون توی گوشم با لباسی بی سر و ته دارم آهنگهای لاتین قری گوش میدم سخیف تر از رکیک رکیک تر از سخیف ... ترحم انگیز ... رقت بار با اون صورت پف کرده با بی حسی به موهای بلند دست و پا مثل میمون لمار ... خیز برداشته روی سه تا بالشت ... سری در حال انفجار مثل کاسه ی داغ آش در جوش و خروش و دست و پاهایی یخ مثل بستنی آلاسکا... چشمهایی سوزان مثل شخصیتهای جنایت و مکافات_عجیب نیست بیست و اندی سال با به گا دادن تمام انرژی هام و صرف هزینه و وقت و عمر و کلفتی و نوکری خانوادم الان در خودم حس عذاب وجدان دارم که چرا لحظه ی آخر زندگی مادرم از شهری به شهری نشتافتم ... برای بر سر بالینش بودن؛ احساس می کنم آه مادرم پشتمه_"احمق" نیستم ؟؟؟بیست سال تمام کارهای بیماریش با من بوده ... شستن و رفتن و خرید و پختن از وقتی چهارده سالم بود تا امروز که سی و اندی سالمه... چرا باید نفرین باشه؟! چرا ... مگه مثل خواهرهام فراری و خوش گذران بودم؟!! آی فلاکت... آی معده درد دو روزه نتونستم سیگاری بکشم... هنوز درگیر  کسشعرترین مسائل هستی هستم... من ... من فوبیا زده ی بیمار... من ... منی که حتی لحظه ایی نتونستم خودم بودن رو تمرین کنم.... این روزهای عجیب و غریب من با هجوم همسایه ی خرفت و آکله صفت تکمیل شد آمده بود غر سازنده ی ساختمان را به ما بزند که به هفت جدمان خندیده بودیم و شده بودیم مدیر ساختمان ... از روزی که زنیکه آمده اضطرابم سه برابر شده .... دلم می خواست با دستهام خفه اش کنم و جیغ بزنم اما چون تو زدم و خود داری کردم ... قلب دردم بیشتر شد... نه که از خونه بیرون نمیرم حساس شدم انگار توی منطقه ی مین گذاری شده باشی صدای هر ضامنی تنت رو می لرزونه... میگی الان آره... آره الانه که پودر بشی همین قدر زندگیت شیشه اییه... دستهام یخه الان که از دو شب هم ده دقیقه ایی گذشته ... موندم چرا دلم هی میریزه ... دلشوره... بیهودگی ... به زور اتاق خواب و آشپزخونه رو تمیز کردم مونده پذیرایی و نشیمن و کتابخونه و حمام و دستشویی... اما چه حالی!!!!  کسل ... به زور کار می کنم انگار کتکم زدن و کبود و خسته تاتی تاتی کنان کار می کنم... دستهام از پاهام عقب می مونن و بر عکس... ای عق ... ای تف به این زندگی... می دونی بعضی ها مثل من سالهاست برای بودن مشکل ماهوی دارن.... یک چرایی طنز و تلخ یا تلخ و طنز....

همین و ادامه داره...

دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 22:35