خواب

ساخت وبلاگ

نگاه می کنم نه توان کار دارم ، نه پول برای تفریح ...نه انگیزه برای زندگی و تنها داشته ام همین بودن و مانده و دل نکندن از همین ماندگی؛ اومدم ساعت هشت شب روی تخت افتادم... که بخوابم؛ وقتی نه دوستی دارم نه خانواده ایی ... کمی کتاب خوندم و چندتا توییت کردم و آخرین سیگارم رو تند تند کشیدم افتادم روی تخت... تب هم دارم اکثرا قبل از پریودم خسته و تب دار و افسرده ام نه اینکه همیشه نباشم... همیشه حالت تب آلوده دارم مثل شخصیتهای داستایوسکی تب آلود و هذیان گو... که از گوش و چشم و دهانشان تب و درد شره شره می ریزد؛افتادم روی تخت برای نخوابیدن یک آهنگ گوش دادم خیره به سقف... نه پر غم حالتی از خیره گی که دیگر انگار هیچ چیزی مهم نباشد بدون پلک زدن تیز و خیره... آهنگ تموم شد ... روی تخت لای ملحقه گیر کرده و تنها، شروع کردم به تایپ کردن خودم در وبلاگم... 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 19:37  توسط زن قصه  | 
دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 20:52