امروز به صورت پنهانی اینستگرام برادرم رو نگاه کردم،چرا یواشکی ... ؟! چون حدودا ده سالی میشه برادرم رو ندیدم البته قبل از فوت مادرم در پارک ایستادم و به خاطر ارتباطش با مادرم هر چه در توانش بود رو شنیدم بهت زده و گریان در پارک موندم... بگذریم حدود چهارسال پیش بود و گذشته... امروز رفتم یواشکی دلتنگیم رو آروم کنم ... چه آرومی شد الان دو ساعت میشه در حال گریه بودم ... از آخرین باری که برادرم رو دیدم خیلی اتفاقات افتاد و من هنوز در بهت و سکوت و اشکم ،مادرمون فوت کرد ... هممون هم قهر بودیم و ماندیم و هستیم و خواهیم بود... تا به حال به بی عاطفگی خودم و خانواده ام در اطراف کسی رو ندیدم... بگذریم در پارک حرفهایش را گفت و رفت ... و من هنوز در سکوت و اندوهم جواب تک تکشون رو میدم.... سخته تنهایی ... بی کسی... بغض... دیده نشدن... و جواب ندادن؛ برادرهای هنرمندی دارم ... خواهرهای مهربانی که فقط برای غریبه ها محبت دارند... و من یک عقب مانده ی عاطفی که در این یخ زده گی مونده... اونها گذشتن و گذر کردن از من و همه ی حوادث مرتبط به من... اما من چون کانون خانواده رو همیشه روی دوشم می کشیدم چون دوستش داشتم هنوز سینه ام در حال سوختن و چشمهام در حال باریدنه... تف تف تف بر این دنیای کوفتی... براین ناتوانی و فلج بودن عصبی... بر این حقارت و تنهامانده گی... کاش می تونستم وسایلم رو جمع کنم و از این مسافرخانه ی مسافرکش برم... با اسمی دیگه... با هویتی دیگه.... با فراموشی مطلق... یک فرار پر حزن...
برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 23