حقیقت

ساخت وبلاگ

حقیقت... مثل یک باتلاق می ماند و اینجا تنها جاییه که من تونستم بدون ماسکم زندگی کنم؛نمی دونم باورتون میشود یا نه اما بیرون از این وبلاگ من عابری وجود نداره ... اون جا هیچکس نمی دونه من طلاق گرفتم،هیچکس نمی دونه یک فرزند پانزده ساله دارم؛هیچکس نمی دونه با تمام اعضاء خانواده ام قطع رابطه کردم،هیچکس نمی دونه سالهای سال هست که عمو و دایی و خاله و اقوامم رو ندیدم... هیچکس نمی دونه من دانشگاه نرفتم با وجود نمره های بالا به علت تمام وقت پرستار بودنم... بیرون از این وبلاگ کسی نمی دونه چند بار خودکشی کردم... کسی گریه های من و انزوای من رو نمی بینه من بیرون از این جا نقاشم... شاعرم... تحصلیکرده ام ... خانواده ی خوبی دارم تازه ازدواج کردم ... بچه ایی ندارم... فداکارم و تنهایی خودخواسته دارم... شیکم... به مد هستم لباسهای زیبا می پوشم ... قبلا دوچرخه سوار حرفه ایی بودم البته بودم... واقعا بودم و هستم... اما نه... نه ... کسی بیرون از من عابر نمی دونه... چه بلاهایی سرم اومده... کجا ... کنار کدام جوی خیابان نشسته ام و سیگار کشیده ام و های های گریه کرده ام ... بیرون از این جا کسی نمی دونه خود زنی کردم... کسی نمی دونه دو شب در خیابان خوابیدم چون خانواده ام معتقد بودند خود کرده را تدبیر نیست... بیرون از اینجا کسی نمی دونه من از دست خانواده ی نداشتم در هجده سالگی تحصیلم رو رها کردم و زن یک پیرمرد زن مرده ی خسیس شدم... کسی نمی دونه خواهرهام هر روز در اون زندگی روحم رو خدشه دار کردند... کسی نمی دونه با قرص خوراندن حامله شدم در حالت از خود بی خود... کسی نمی دونه که می خواستم خودم و بچه ام رو بکشم... بیرون ... همون بیرون ها من خوب حرف می زنم... خوب پلک روی پلک می گذارم ... چون به زیر نقاب خوشبختی دروغین بودن عادت دارم... عکسهای رنگی می گیرم لبهام رو غنچه می کنم و در اینستگرام خودم رو موفق و شاد و آرام جا می زنم... اما این جا تنها جاییست که من دل نوشته نمی نویسم اعتراف می کنم ... چون در حال خفه گی هستم از دروغ هام... نه آنکه همه ذوق و قریحه و استعداد و فعالیتم دروغ باشد اما من"من" نیست!!... اینجا من خودم رو خالی می کنم... حتی می نویسم که پریودم که درد دارم... حتی از ترس بارداری سالهاست لذت را برخودم حرام کرده ام... اینجا ... وبلاگ نیست و هست... یک بوم دیگر است برای منی که تا خرخره در دروغهای تاریخیش غرق شده... من مثل تو یا او یا آن یا شما یا ایشان نیستم... من یک دروغگوی حرفه اییم کسی که در حال گریه می خندد کسی وسط خنده می گرید... کسی که مرده زنده است خیلی خیلی خیلی ترسناک است من چون از خودم می ترسم باید باید اینجا بنویسم برای اینکه رگهای دستم را جویده جویده نکنم... این که همسری رو که عاشقشم از دست ندهم... برای اینکه این عشق در پس این چند هویتی مجنون وار نابود نشه... برای این که من چند شخصیته تنها مرد و عشق و دلیل زندگیمو از دست ندم... نه این که اون بره ... نه برای این که دق نکنه از زبان تلخ و زهر کلامم... باید اینجا بنویسم... باید تهی شم... باید آرام شم... وقتی تمام وجودم نفرت و دروغه... وقتی روی شنها خانه ساخته ام ... من محکومم به نوشتن... اما این دل نوشته نیست این یک زهر نویسیه تلخ و روراست هست برای اولین و آخرین بار ... با خود حقیقیم.

+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۶ساعت 1:46  توسط زن قصه  | 
دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : حقیقت, نویسنده : maneaber بازدید : 13 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 2:05