گلو درد

ساخت وبلاگ

چند روزه گلو درد عجیبی دارم انگار یک غده تو گلومه نمی ذاره غذا از گلوم رد بشه... حس عجیبی دارم بعد از بارها خودکشی و رنج حالا که زندگی نسبتا آرامی دارم ترسیدم ... خیلی خیلی؛ پدر و مادرم سرطان داشتند خاله و عمو و... ژن بسیار بیماری دارم واقعیتش ترسیدم انگار برای اولین بار در کل عمر بی ارزشم دلم زندگی می خواد برام دعا کنید از ترس نفس نمی تونم بکشم کلی کار نکرده و حرف نا گفته دارم خیلی خیلی زندگی بهم بدهکاره خیلی دلم گرفته یه جوریه حالم یک جور ناجور الان رو تخت دراز کشیدم با آیینه گلوم رو چک کردم مبادا سرطان حنجره داشته باشم... صورتم یک جوش بسیار بزرگ و عجیب و دردناک زده... پریودم و حال روحی و جسمیم بهم ریختست... خیلی حسرت دارم خیلی به خدا... روز خوش توی این سی و شش سال عمرم ندیدم ... دلم زندگی آروم می خواد خیلی می ترسم حتی جرئت دکتر گوش و حلق و بینی رفتن رو ندارم اولین باره دلم دیدن دامادی پسرم رو می خواد قبلا می گفتم اول دانشگاه و...و... حالا دوست دارم زودی بزرگ بشه ... زودی خوشبختیش رو ببینم... خدایا مبادا زود بمیرم این روزها سی و خورده ایی ساله ها به راحتی می میرند می دونم مرگ حقه اما زندگی چی زندگی حقی نداره؟ یادش به خیر تو خیابون پلیس سالها پیش تمام حسرتم کنار مادرم خرید یک کیف کوله ی صورتی بود خدایااااا دلم سفر می خواد، خنده ی بی دلیل و بی دغدغه... خدایا قربونت برم بالاخره منم اندکی از مهر و بخششت رو می خوام؛ دراز کشیدم تنها روی تخت... روبروم ساعت تیک و تاک می کنه... نگاه خیره ام به ساعت و دیوار و کمد و خاکستری ترین حس هامه؛ راستی اتفاقی عکس اعضاء خانواده ام رو در اینستگرام دیدم... همون خانواده ایی که در نوشته های قدیمم کاملا شرایطشون رو توضیح داده بودم رو... سالم و سرحال و شاد... دوری من ،حضور من... انگااااررر هیچوقت نبودم؛ به قول عزیزی می گفت:باباااااا اصلا یادشون نمیاد کسی به اسم تو بوده دلت خوشه هااااا!!!! خوش و خرم کنار دوستهاشون ... تفریح هاشون... مشغولیت هاشون... خدا بیشتر کنه ... بخیل نیستم اما ... من انگار هیچوقت نبودم می دونی خیلی تلخه که جات اصلا خالی نباشه هیچ کلا جایی برای خودت نبوده باشه... سالها نبوده... اما امروز می بینم که نیست... که تو ترسهام... هیچ آغوش خواهری نیست... هیچ شانه ی برادری نیست... هیچ کس نیست؛ فکر می کردم شاید یادم کنند... شاید مهم بوده باشم... شاید اشتباه می کردم ببینید چه قدر الاغ خیال بافم که هنوزم دلم نور و کورسوی امیدی می خواست؛ زکیسههههههههه آدمهایی مثل من گند می زنند به غرور به شخصیت... به وجود متعالی ... ترسیدم ... دلم گرفته.... هیچ کاری از من بر نمیاد ... جون ندارم سرپا بایستم و دوتا ظرف بشورم... کاش خواهری داشتم... کاش مادرم نمرده بود ... کاش کاش کاش کاش... تف به زندگی که از کودکی سهمم درد و رنج بود تفوووووو بر زندگی... می ترسم ... خیلی دلم زندگی شاد می خواد... می دونم بی غیرت و بی همت و بی اراده ام... بهتر از هر کس می دونم ته کدوم خطم.

ادامه ندارد

+ نوشته شده در  شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:45  توسط زن قصه  | 
دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1396 ساعت: 20:02