شبیه خودم... چیزی مثل سکوت

ساخت وبلاگ
نخند... شادی نکن... نرقص... نفس نکش... بازی نکن... طنازی نکن... دختر نباش... دلبر نباش... انسان نباش... اسیر و اسیر و اسیر باش؛ چنین خانواده ایی داشتم... هیچوقت نتونستم، نشد احساساتم رو بتونم آنالیز کنم و بروز بدم؛ سرد و یخ و افسرده بزرگ شدم ... بعد از بارها خودکشی و نتوانستن خود بودن ته مانده ی وجودم مادری شد که پسرش را همین گونه تربیت کرد... ترسان از بیان احساسات ... از احساساتی بودن ... از شاد بودن؛ زندگیم  را باختم... و پسر مظلومم را هم از داشتن یک مادر شاد و خودی شاد... و زندگی خوب محروم کردم؛ خانواده ی جنایتکاری داشتم لعنت بر آنها کودکی من و فرزندم را... شادی من و زندگیم را... وجودم را کشتند... مقتول قاتلی شدم که شادی را در فرزندش خشک کرد و کشت؛ نداشتم... وجودم تهی بود... وجودم تهی هست.

ادامه دارد

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 20:19  توسط زن قصه  | 
دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 7:02