سر درد عجیبی داشتم و حس یک کرم کوچک گیر کرده در پیله ... که نه پروانه می شود برای رهایی و نه در کرم بودنش ... کرم خوبی بوده؛ کرم خوب بودن یعنی سرت به کار خودت باشد بیشتر از توان لزج و کشدارت چیزی طلب نکنی ... چشمهای کوچولویت در تاریکی بدرخشند و عادت کنی که جهان همین اندک خاکیست و همین اندک نور و همین اندک خزیدن... تو را چه به پرواز؟! اما یادت می آید که تو کرم خاکی که نیستی ... تو پیله داری... دورت را ابریشم تمولی گرفته که به رنگ مهتاب یک شب عاشقانه در هم و تو در توست... یادت می آید زیر خاک نیستی روی شاخه ایی لرزان آویزان زمین و هوای نفست هستی... اما پیله ی ابریشمیت چون سیمان سخت و سفت شده روحت در این قفس پوسیده و کرم خاکی شده... کتفت می سوزد از جوانه زدن بالهایت... تشنه ی آسمان آبی پروازی ... رهایی... دور شدن از هویت پیله... دور شدن از قفس طلایی تنی در حفره...اما روحت چه شده روح کرمیت... روح نا آرام گم شده... نه توان خزیدن دارد در کثافت... نه توان بال گشودن در آسمان... و نه جان کندن در وان پر خون عادت... چه قدر این کرم کوچک را دوست دارم ...صدایش که می کنم مثل بید می لرزد... شاخه ها را می شکند و آخرین امید رهاییم را عقیم می کند.
برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 20