خجالت

ساخت وبلاگ

دوست داشتم پرواز کنم... آنقدر دور ... آنقدر نزدیک، نه... اصلا دوست داشتم زندگی بر مدار این وضع کنونی نمی چرخید؛ نمی شد... نمی شدم؛ دوست داشتم بروم به دورتر از اینجا در جسم دیگری... با روح دیگری؛ نه... اصلا جور دیگری از دیگری...دلم می لرزد از این حجم نا خالص تجربه... مثل کوله باری از نوعی حماقت... دلم می لرزد ... دلم می لرزد که خودم هستم... از خودم در آیینه خجالت می کشم از اینکه همین حس را دیگران هم دارند... دختر خوبی بودم ... درسخوان... با هوش ... با استعداد .... خانه پر شده از کارهای هنریم دفترم پر شده از بغل بغل شعر... اما... کاش این نبودم... تا حبسم کنند... تا فرزندم به هراسد از با من بودن... چه آدمهایی که چه اشتباهاتی که نکردند ... چه آدمهایی که دلها نشکستند... چه آدمهایی که... که... که.... اما مثل من نبودند؛ اشتباهاتشان تشت رسوایی نبود... از بام هر نگاهی فرو نریخته بود... جار و جنجالی ندویده بود در دامان احترامشان... دلم گرفته... حبس شده ام... از بودن و دیده شدنم می ترسد ... مثل همان روزهای قدیم... از خارجه زنگ می زنند و همانگونه که من را تحقیر می کردند... فرزندم را هم همانگونه به خنده گرفته اند؛ هم می ترسد که ببینند من رو در اتاقی بی پنجره حبسم تا تنش نلرزد از مادری چون من... و درست مثل همان قدیمها اجازه ی نفس کشیدنش را هم از خارجه می گیرد و اسرار همه را روی دایره می ریزد ... مرد بی ارزشی بود... بی مهر... بی شعور... بی درک... سه خوبی داشت و هزار بدی ... خسیس بودنش به کنار ... حتی رنگ لباس زیر زنش را هم به مادر و خواهر و برادرش گزارش میداد پیر مردی بود با زنی جوان... به قول مادرش زن جوان و مرد پیر ... سبد بیار جوجه بگیرررر ... شرم بر منی که تنم را به این ذلت داده بودم... مجبور بودم مجبور و صبور... فرزندم... خاطراتش حتی ترسهایش مال من نیستند... من در این اتاق بی پنجره ... در خانه ایی دل مرده که رنگ هزار سال رنج دارد با خودی روبرو هستم که دیگر مال من نیست... منی نیست... سکوت مانده... اندوهی که در اتاقهای یک خانه ی کلنگی بر سر و صورتم سیلی می زند.

ادامه ندارد... 

+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم تیر ۱۳۹۶ساعت 22:37  توسط زن قصه  | 
دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 13 تير 1396 ساعت: 23:05